|
هس هس نفس ها توي سالن سينه ات مي پيچد وقتي وارد سالن بانك مي شوي و كيف دستي را روي پيش خوان پرت مي كني . بسته هاي سبز رنگ پول را يكي يكي روي پيش خوان ، آپارتمان مي كني و با عجله به كارمند بانك كه وق زده نگاهت مي كند مي گويي : « بريز به حسابم »
لحظه اي سكوت محض توي بانك منفجر می شود و همزمان با قهقهه ي كارپرداز ، خنده ها خردمي شوند روي سرت . سيخ مي شوي و با دندان قروچه مي گويي : « چرا مي خندي ؟! » كارپرداز در حالي كه از زور خنده ريپ مي زند ، به زحمت مي گويد : « سر کاریم ؟! » در حالي كه پول هاي آپارتمان شده را جلوتر سر مي دهي ، مي گويي :
« منظورت چيه ؟! »
كار پرداز در حالي كه رگه هاي عصبانيت يواش يواش توي خنده هايش پخش مي شود داد مي زند :
« جمع كن . . . اين كاغذ باطله ها رو جمع كن » . با تعجب به پول ها زل مي زني . همان پول هاي سبز رنگ هميشگي ، با همان عكس . باورت نمي شود با تعجب رو به كار پرداز داد مي زني : « مثل اينكه نمی دونی باک طرفی ؟ ممکنه بعداً پشیمون بشی . یعنی پشیمونت می کنم . » كارپرداز توي سينه ات مي جهد و هلت مي دهد . يقه اش را مي چسبي و مشتت را به سمت دماغ درازش نشانه مي گيري كه پليس بانك دستت را محكم مي پيچاند پشت كمرت و به زور هلت مي دهد توي خيابان . زبانت بند مي آيد و ناباورانه به كار پرداز زل مي زني كه پول ها و كيفت را جلوي پاهايت پرت مي كند . با تعجب آپارتمان ويران شده اسكناس ها را توي كيف جا مي دهي و با ماشينت از خيابان بانك دور مي شوي . با خودت مي گويي : « حساب اين ها را بعداً مي رسم حالا بايد به سالن بروم و نطقي كه براي جلسه مهم امروز آماده كرده ام بخوانم . » . . .
حالا درست روبروي ساختمان تالار رسيده اي . نفست را توي سالن سينه ات به حداقل مي رساني و به طرف سالن قدم بر مي داري كه يكهو تنه تنومند نگهبان روبرويت سبز مي شود .
با عصبانيت مي گويي : « برو كنار . » دستش جلوي شكمت پهن مي شود .
« لطفاً دعوت نامه آقا »
قهقهه مي زني و ريسه مي روي . در حالي كه سعي مي كني كنارش بزني مي گويي : « امروز یه جلسه مهم دارم. حوصله شوخي ندارم . برو کنار تا نگفتم برگ مرخصی دائمی تو کف دستت بذارن ؟! »
دستش كه جلوي سينه ات سد مي شود و مي گويد : « گفتم دعوتنامه آقا » مي فهمي كه امروز اتفاقات عجيبي دارد مي اُفتد كه تو از آن ها سر در نمي آوري . با عصبانيت برمي گردي توي ماشين و داخل شهر ولو مي شوي . ناخن هايت را كاملاً جويده اي و كم كم به پوست انگشت ها می رسی . با خودت فكر مي كني امروز توي سالن چه افتضاحي بار بيايد وقتي دوستانت بفهمند سخنراني تو كه روي آن برنامه ريزي كرده اند انجام نمي شود . با خودت مي گويي : « انگار دنيا زير و رو شده » . فكرهاي عجيبي وارد سالن مغزت مي شوند و مي روند . ناگهان اتوموبيل پليس كنارت سبز مي شود و آژير كشان از تو مي خواهد ماشين را كنار بزني . دو سرباز پليس به سرعت تو را از اتوموبيلت پايين مي كشند و دستبندت مي زنند . اول از پايين به بالا و بعد از بالا به پايين تفتيشت مي كنند . مي گويي :
« چه خبره . . . اين كارا يعني چي؟! »
افسر پليس در حالي كه بازويت را به سمت ماشينش مي كشد داد مي زند : « به جرم قتل آقای رئیس و سرقت اتوموبيلش بازداشتي »
ملتمسانه مي گويي : « اشتباه شده من خودم رییس اداره ام . مداركم توي جيبمه »
يكي از سربازها با عجله مدارك را از جيبت بيرون مي كشد و يكي يكي آن ها را ورق مي زند . در حالي كه آن ها را به سمت افسر دراز مي كند مي گويد : « مدارك مرحوم ، قربان » افسر نگاه غمگيني به مدارك مي كند و آن ها را به سرباز دوم مي دهد و در حالي كه هلت مي دهد داد مي زند : « را بيفت نامرد » . مي گويي : « به پیر به پیغمبر اشتباه شده . اينا مدارك خودمه . باور كنيد اشتباهي شده » و مقابل افسر كه مشغول تپاندن هيكلت توي ماشين است مقاومت مي كني . صداي ساييده شدن دندان هاي افسر و مشت محكمش كه دندان ها را توي سالن دهنت خورد مي كند در ذهنت پخش مي شود . . .
از خواب كه مي پري شب از نيمه گذشته است و تو روي ميز كارت ولو شده اي . سرت سنگين شده و به سختي مي تواني آن را از روي ورق ها بلند كني . آخرين جمله هاي سخترانيت را مرور مي كني : « آقايان و خانمها ما نبايد يادمان برود كه اينجا براي خدمت به مردم جمع شده ايم . اينجا سالن تجمع آينده سازان یک مملكت است . ما . . . »
با خودت مي گويي چه سخنراني محشري مي شود فردا . اين را در حالي زمزمه مي كني كه ورقها را توي كشو مي تپاني . حاضر نيستي كابوس چند لحظه پيش را دوباره به ياد بياوري و خاطرت را آشفته كني . خانه ات توي سكوت محض شناور است . هميشه از هياهو و غوغا متنفر بوده اي . در اتاق بغل را باز مي كني و همسرت را مي بيني كه توي نور كمرنگ آباژور خوابيده است . از سركشي به اتاق بچه ها منصرف مي شوي . سايه روشن هاي سالن را می گذرانی و بطري آب را از كشوي بغلي یخچال خارج مي كني .
نسيم خنكي كه از پنجره نيمه باز روي صورتت ليز مي خورد مثل يك دست معجزه گر ، آشوب درونت را محو مي كند . ته مانده آب داخل بطري را توي دهانت خالي مي كني . قُلُپ قُلُپ آب توي حلقت مي جهد و خشكي گلويت را خيس مي كند . توي حياط مي روي و خوب خنكي نسيم را استنشاق مي كني . هوا را توي دهانت لقمه مي كني ، قورت مي دهي و لذت مي بري . دردي توي معده ات مي پيچد . شكمت پر از نفخ شده وحسابي بالا آمده است . وارد توالت مي شوي و مي نشيني . توي فكر فرو مي روي . بعد از مدتي كه به خودت مي آيي هنوز دلپيچه ات رفع نشده . از فكرهايت خارج مي شوي . با خودت مي گويي : « واقعاً درست است که توالت اتاق فكر است . چه اختراعات و انديشه هاي بزرگي كه توي اين مكان به وجود آمده اند . حتي خودم خيلي از جملات ناب سخنراني فردا را توي همین اتاق مرموز جور كرده ام »
تيزي نورهايي كه از كاشي هاي براق توالت پاشيده مي شوند چشمهايت را مي زنند . پاهايت حسابي خسته شده اند . روي نوك پاها مي ايستي و كف دستت را به كاشي ها مي چسباني . يكهو احساس مي كني ديوار زير دستت مي جنبد . به ديوار زل مي زني . ديوار استوار كنارت ايستاده است . دوباره به ياد دل پيجه ات مي افتي كه هنوز رفع نشده و اعصابت داغان مي شود . ناگهان زمين زير پايت شروع مي كند به لرزيدن . محكم به ديوار كنارت كوبيده مي شوي . محتويات دستشويي از توي سوراخ قل قل كنان روي پاهايت مي ريزد . سعي مي كني تعادلت را با دستهايت حفظ كني . با خودت فكر مي كني در ساختن اين خانه تمام نكات ايمني رعايت شده و خطري وجود ندارد . دستت ليز مي خورد روي كاشي ها و شانه ات محكم به ديوار مي خورد . . . زلزله هر لحظه شديدتر مي شود و تو حالت تهوع گرفته اي . با خودت مي گويي : « اگر اين زلزله همين طور ادامه پيدا كند حتماً سقف روي سرم مي ريزد » و به سقف زل مي زني . از خودت هيچ اراده اي نداري . منتظري كه سقف روي سرت آوار شود . توالت به يك گهواره مبدل شده . انگار كه توي هوا معلق است و دارد تاب مي خورد . انگار يكي تابش مي دهد و هر لحظه محكم تر . يكهو با كمر به سقف مي خوري . دستشويي وارونه مي شود . انگار گهواره زمين چپ شده روي سرت . اسير گهوارگي زمين مي شوي . محتويات دستشويي از سوراخ دستشويي قُلُپ قُلُپ روي صورتت مي ريزد .انگار توالت مواد داخل معده اش را روی صورت توپس داده باشد . به زحمت بلند مي شوي و به در چنگ مي اندازي ولي نمي تواني بازش كني . دستت سر شده و حس ندارد . صورتت را با آستين پاك مي كني . بوي متفعن و گنديده ي كثافت ، سالن دماغت را در بر مي گيرد . به کثافت هایی که از دهان گود دستشویی سرازیر است زل می زنی . اشکال مختلفی از کثافت ها توی مردمک چشمت هی سقوط می کنند .. دراز ، کوتاه ، سفت ، شل ، آبکیِ مواج . کثافت ها توی ذهنت مثل حروف الفبا پایین می ریزند . « خ » ، « د » ، « م » ، « ت » . یک کثافت دراز و شل . با خودت می گویی : « خط فاصله » . « م » ، « ر » ، « د » « م » . باز خط فاصله . محتويات دستشويي تا زانوهايت رسيده و هنوز شرشركنان از سوراخ توالت روي پاهايت مي ريزد . رابطه پارچ و ليوان توي ذهنت تداعي مي شود . با خودت مي گويي : « نكند محتويات چاه به اندازه حجم دستشويي باشد . »
در یک حرکت عجولانه کله ات به سمت سوراخ دستشویی افقی می شود و بعد عمودی . می خواهی ته سوراخ را ببینی که چقدر کثافت دیگر را می خواهد قی کند . ولی مگر این محتویات نرم و سفت که روی چشمات می پاشد و گیر می کنند لای دندان هایت می گذارند که چیزی بینی . اعصابت داغان مي شود و محكم به در دستشويي مي زني و كمك مي خواهي . با خودت مي گويي : « با اين زلزله شديد از كجا معلوم كسي زنده مانده . فردا حتماٌ اداره تعطیل است . تلويزيون فردا عزاي عمومي در كشور اعلام خواهد كرد . . . شايد . . . شايد هم ساختمان صدا و سيما خراب شده باشد . همه چيز امكان دارد . اگر جلسه هم برگزار شود روسا باید روی صندلی هایشان کی روی سقف ریخته شده جلسه بگیرند یعنی دقیقاٌ در جایگاه خیرنگارها . برای من هم خطابه می گویند و اشک تمساحشان چکه می کند روی سقف . »
محتويات متعفن تا بالاي كمرت رسيده اند و همراه شرشر ، كثافت ها روي سر و صورتت مي پاشند . مثل اینکه توالت می خواهد تقاص کارهای کثیفی که داخلش انجام داده ای را بهت پس بدهد . برايت مهم نيست . فقط مي خواهي زنده بماني . حتي ديگر به بو و مزه ي كثافت هم عادت كرده اي . هيچوقت فكرش را نكرده بودي كه مردن اينقدر سخت باشد . پاها را به ديوار مي زني و كمرت را به ديوار چسبانده و به سمت بالا سر مي دهي ، به طوري كه سرت به سقف مي خورد . زمزمه مي كني : « كاش مي گفتم سقف توالت را بلندتر درست كنند . » پوست بدنت دائم حواست را جلب می کند با این مورمور سوزناک اسیدی بالا رونده اش . نامه ها و یادداشت های بو دار و محرمانه ای که سوراخ دستشویی بعد از گرفتن از دست تو بلعیده بودشان حالا روی سطح
کثافت ها شناور شده اند . چند رشته فیلم عکاسی که فرستاده بودی از خانه آن خبرنگار فضول کش بروند از مقابل چشمت پایین می افتند . چهر ه ات را توی کادر تاریک آن ها تشخیص می دهی که فرو می رود ؛ درست قبل از بازوی تو که در تعقیبشان تو را تا حد گونه هایت می کشد توی کثافت ها . با خودت فکر کرده بودی آن ها را در امن ترین جای ممکن دنیا قایم کرده ای .
كثافت ها خودشان را تا عرق هاي زير گلويت رسانده اند . اشك هايت شره می کنندروي كثافت ها. بلند داد مي زني و كمك مي خواهي . موج آخرين نعره هايت از منافذ پر نشده توالت بيرون مي زنند و نرسيده به سالن خانه ات ، توي حياط ، لاي شاخ و برگ ها محو مي شوند . . . |
|