این زمین گهواره

خلیل رشنوی
khalil_353@yahoo.com

هس هس نفس ها توي سالن سينه ات مي پيچد وقتي وارد سالن بانك مي شوي و كيف دستي را روي پيش خوان پرت مي كني . بسته هاي سبز رنگ پول را يكي يكي روي پيش خوان ، آپارتمان مي كني و با عجله به كارمند بانك كه وق زده نگاهت مي كند مي گويي : « بريز به حسابم »

لحظه اي سكوت محض توي بانك منفجر می شود و همزمان با قهقهه ي كارپرداز ، خنده ها خردمي شوند روي سرت . سيخ مي شوي و با دندان قروچه مي گويي : « چرا مي خندي ؟! » كارپرداز در حالي كه از زور خنده ريپ مي زند ، به زحمت مي گويد : « سر کاریم ؟! » در حالي كه پول هاي آپارتمان شده را جلوتر سر مي دهي ، مي گويي :

« منظورت چيه ؟!‌ »

كار پرداز در حالي كه رگه هاي عصبانيت يواش يواش توي خنده هايش پخش مي شود داد مي زند :

« جمع كن . . . اين كاغذ باطله ها رو جمع كن » . با تعجب به پول ها زل مي زني . همان پول هاي سبز رنگ هميشگي ، با همان عكس . باورت نمي شود با تعجب رو به كار پرداز داد مي زني : « مثل اينكه نمی دونی باک طرفی ؟ ممکنه بعداً پشیمون بشی . یعنی پشیمونت می کنم . » كارپرداز توي سينه ات مي جهد و هلت مي دهد . يقه اش را مي چسبي و مشتت را به سمت دماغ درازش نشانه مي گيري كه پليس بانك دستت را محكم مي پيچاند پشت كمرت و به زور هلت مي دهد توي خيابان . زبانت بند مي آيد و ناباورانه به كار پرداز زل مي زني كه پول ها و كيفت را جلوي پاهايت پرت مي كند . با تعجب آپارتمان ويران شده اسكناس ها را توي كيف جا مي دهي و با ماشينت از خيابان بانك دور مي شوي . با خودت مي گويي : « حساب اين ها را بعداً مي رسم حالا بايد به سالن بروم و نطقي كه براي جلسه مهم امروز آماده كرده ام بخوانم . » . . .

حالا درست روبروي ساختمان تالار رسيده اي . نفست را توي سالن سينه ات به حداقل مي رساني و به طرف سالن قدم بر مي داري كه يكهو تنه تنومند نگهبان روبرويت سبز مي شود .

با عصبانيت مي گويي : « برو كنار . » دستش جلوي شكمت پهن مي شود .

« لطفاً دعوت نامه آقا »

قهقهه مي زني و ريسه مي روي . در حالي كه سعي مي كني كنارش بزني مي گويي : « امروز یه جلسه مهم دارم. حوصله شوخي ندارم . برو کنار تا نگفتم برگ مرخصی دائمی تو کف دستت بذارن ؟! »

دستش كه جلوي سينه ات سد مي شود و مي گويد : « گفتم دعوتنامه آقا » مي فهمي كه امروز اتفاقات عجيبي دارد مي اُفتد كه تو از آن ها سر در نمي آوري . با عصبانيت برمي گردي توي ماشين و داخل شهر ولو مي شوي . ناخن هايت را كاملاً جويده اي و كم كم به پوست انگشت ها می رسی . با خودت فكر مي كني امروز توي سالن چه افتضاحي بار بيايد وقتي دوستانت بفهمند سخنراني تو كه روي آن برنامه ريزي كرده اند انجام نمي شود . با خودت مي گويي : « انگار دنيا زير و رو شده » . فكرهاي عجيبي وارد سالن مغزت مي شوند و مي روند . ناگهان اتوموبيل پليس كنارت سبز مي شود و آژير كشان از تو مي خواهد ماشين را كنار بزني . دو سرباز پليس به سرعت تو را از اتوموبيلت پايين مي كشند و دستبندت مي زنند . اول از پايين به بالا و بعد از بالا به پايين تفتيشت مي كنند . مي گويي :

« چه خبره . . . اين كارا يعني چي؟! »

افسر پليس در حالي كه بازويت را به سمت ماشينش مي كشد داد مي زند : « به جرم قتل آقای رئیس و سرقت اتوموبيلش بازداشتي »

ملتمسانه مي گويي : « اشتباه شده من خودم رییس اداره ام . مداركم توي جيبمه »

يكي از سربازها با عجله مدارك را از جيبت بيرون مي كشد و يكي يكي آن ها را ورق مي زند . در حالي كه آن ها را به سمت افسر دراز مي كند مي گويد : « مدارك مرحوم ، قربان » افسر نگاه غمگيني به مدارك مي كند و آن ها را به سرباز دوم مي دهد و در حالي كه هلت مي دهد داد مي زند : « را بيفت نامرد » . مي گويي : « به پیر به پیغمبر اشتباه شده . اينا مدارك خودمه . باور كنيد اشتباهي شده » و مقابل افسر كه مشغول تپاندن هيكلت توي ماشين است مقاومت مي كني . صداي ساييده شدن دندان هاي افسر و مشت محكمش كه دندان ها را توي سالن دهنت خورد مي كند در ذهنت پخش مي شود . . .

از خواب كه مي پري شب از نيمه گذشته است و تو روي ميز كارت ولو شده اي . سرت سنگين شده و به سختي مي تواني آن را از روي ورق ها بلند كني . آخرين جمله هاي سخترانيت را مرور مي كني : « آقايان و خانمها ما نبايد يادمان برود كه اينجا براي خدمت به مردم جمع شده ايم . اينجا سالن تجمع آينده سازان یک مملكت است . ما . . . »

با خودت مي گويي چه سخنراني محشري مي شود فردا . اين را در حالي زمزمه مي كني كه ورقها را توي كشو مي تپاني . حاضر نيستي كابوس چند لحظه پيش را دوباره به ياد بياوري و خاطرت را آشفته كني . خانه ات توي سكوت محض شناور است . هميشه از هياهو و غوغا متنفر بوده اي . در اتاق بغل را باز مي كني و همسرت را مي بيني كه توي نور كمرنگ آباژور خوابيده است . از سركشي به اتاق بچه ها منصرف مي شوي . سايه روشن هاي سالن را می گذرانی و بطري آب را از كشوي بغلي یخچال خارج مي كني .

نسيم خنكي كه از پنجره نيمه باز روي صورتت ليز مي خورد مثل يك دست معجزه گر ، آشوب درونت را محو مي كند . ته مانده آب داخل بطري را توي دهانت خالي مي كني . قُلُپ قُلُپ آب توي حلقت مي جهد و خشكي گلويت را خيس مي كند . توي حياط مي روي و خوب خنكي نسيم را استنشاق مي كني . هوا را توي دهانت لقمه مي كني ، قورت مي دهي و لذت مي بري . دردي توي معده ات مي پيچد . شكمت پر از نفخ شده وحسابي بالا آمده است . وارد توالت مي شوي و مي نشيني . توي فكر فرو مي روي . بعد از مدتي كه به خودت مي آيي هنوز دلپيچه ات رفع نشده . از فكرهايت خارج مي شوي . با خودت مي گويي : « واقعاً درست است که توالت اتاق فكر است . چه اختراعات و انديشه هاي بزرگي كه توي اين مكان به وجود آمده اند . حتي خودم خيلي از جملات ناب سخنراني فردا را توي همین اتاق مرموز جور كرده ام »

تيزي نورهايي كه از كاشي هاي براق توالت پاشيده مي شوند چشمهايت را مي زنند . پاهايت حسابي خسته شده اند . روي نوك پاها مي ايستي و كف دستت را به كاشي ها مي چسباني . يكهو احساس مي كني ديوار زير دستت مي جنبد . به ديوار زل مي زني . ديوار استوار كنارت ايستاده است . دوباره به ياد دل پيجه ات مي افتي كه هنوز رفع نشده و اعصابت داغان مي شود . ناگهان زمين زير پايت شروع مي كند به لرزيدن . محكم به ديوار كنارت كوبيده مي شوي . محتويات دستشويي از توي سوراخ قل قل كنان روي پاهايت مي ريزد . سعي مي كني تعادلت را با دستهايت حفظ كني . با خودت فكر مي كني در ساختن اين خانه تمام نكات ايمني رعايت شده و خطري وجود ندارد . دستت ليز مي خورد روي كاشي ها و شانه ات محكم به ديوار مي خورد . . . زلزله هر لحظه شديدتر مي شود و تو حالت تهوع گرفته اي . با خودت مي گويي : « اگر اين زلزله همين طور ادامه پيدا كند حتماً سقف روي سرم مي ريزد » و به سقف زل مي زني . از خودت هيچ اراده اي نداري . منتظري كه سقف روي سرت آوار شود . توالت به يك گهواره مبدل شده . انگار كه توي هوا معلق است و دارد تاب مي خورد . انگار يكي تابش مي دهد و هر لحظه محكم تر . يكهو با كمر به سقف مي خوري . دستشويي وارونه مي شود . انگار گهواره زمين چپ شده روي سرت . اسير گهوارگي زمين مي شوي . محتويات دستشويي از سوراخ دستشويي قُلُپ قُلُپ روي صورتت مي ريزد .انگار توالت مواد داخل معده اش را روی صورت توپس داده باشد . به زحمت بلند مي شوي و به در چنگ مي اندازي ولي نمي تواني بازش كني . دستت سر شده و حس ندارد . صورتت را با آستين پاك مي كني . بوي متفعن و گنديده ي كثافت ، سالن دماغت را در بر مي گيرد . به کثافت هایی که از دهان گود دستشویی سرازیر است زل می زنی . اشکال مختلفی از کثافت ها توی مردمک چشمت هی سقوط می کنند .. دراز ، کوتاه ، سفت ، شل ، آبکیِ مواج . کثافت ها توی ذهنت مثل حروف الفبا پایین می ریزند . « خ » ، « د » ، « م » ، « ت » . یک کثافت دراز و شل . با خودت می گویی : « خط فاصله » . « م » ، « ر » ، « د » « م » . باز خط فاصله . محتويات دستشويي تا زانوهايت رسيده و هنوز شرشركنان از سوراخ توالت روي پاهايت مي ريزد . رابطه پارچ و ليوان توي ذهنت تداعي مي شود . با خودت مي گويي : « نكند محتويات چاه به اندازه حجم دستشويي باشد . »

در یک حرکت عجولانه کله ات به سمت سوراخ دستشویی افقی می شود و بعد عمودی . می خواهی ته سوراخ را ببینی که چقدر کثافت دیگر را می خواهد قی کند . ولی مگر این محتویات نرم و سفت که روی چشمات می پاشد و گیر می کنند لای دندان هایت می گذارند که چیزی بینی . اعصابت داغان مي شود و محكم به در دستشويي مي زني و كمك مي خواهي . با خودت مي گويي : « با اين زلزله شديد از كجا معلوم كسي زنده مانده . فردا حتماٌ اداره تعطیل است . تلويزيون ‌ فردا عزاي عمومي در كشور اعلام خواهد كرد . . . شايد . . . شايد هم ساختمان صدا و سيما خراب شده باشد . همه چيز امكان دارد . اگر جلسه هم برگزار شود روسا باید روی صندلی هایشان کی روی سقف ریخته شده جلسه بگیرند یعنی دقیقاٌ در جایگاه خیرنگارها . برای من هم خطابه می گویند و اشک تمساحشان چکه می کند روی سقف . »

محتويات متعفن تا بالاي كمرت رسيده اند و همراه شرشر ، كثافت ها روي سر و صورتت مي پاشند . مثل اینکه توالت می خواهد تقاص کارهای کثیفی که داخلش انجام داده ای را بهت پس بدهد . برايت مهم نيست . فقط مي خواهي زنده بماني . حتي ديگر به بو و مزه ي كثافت هم عادت كرده اي . هيچوقت فكرش را نكرده بودي كه مردن اينقدر سخت باشد . پاها را به ديوار مي زني و كمرت را به ديوار چسبانده و به سمت بالا سر مي دهي ، به طوري كه سرت به سقف مي خورد . زمزمه مي كني : « كاش مي گفتم سقف توالت را بلندتر درست كنند . » پوست بدنت دائم حواست را جلب می کند با این مورمور سوزناک اسیدی بالا رونده اش . نامه ها و یادداشت های بو دار و محرمانه ای که سوراخ دستشویی بعد از گرفتن از دست تو بلعیده بودشان حالا روی سطح

کثافت ها شناور شده اند . چند رشته فیلم عکاسی که فرستاده بودی از خانه آن خبرنگار فضول کش بروند از مقابل چشمت پایین می افتند . چهر ه ات را توی کادر تاریک آن ها تشخیص می دهی که فرو می رود ؛ درست قبل از بازوی تو که در تعقیبشان تو را تا حد گونه هایت می کشد توی کثافت ها . با خودت فکر کرده بودی آن ها را در امن ترین جای ممکن دنیا قایم کرده ای .

كثافت ها خودشان را تا عرق هاي زير گلويت رسانده اند . اشك هايت شره می کنندروي كثافت ها. بلند داد مي زني و كمك مي خواهي . موج آخرين نعره هايت از منافذ پر نشده توالت بيرون مي زنند و نرسيده به سالن خانه ات ، توي حياط ، لاي شاخ و برگ ها محو مي شوند . . .
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34351< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي